خره

لغت نامه دهخدا

خره. [ خ َ رَ / رِ ] ( اِ ) پهلوی هم چیده شده. ( از برهان قاطع ) :
بار بزه بر تو از تو خره کرده ست ( ؟ )
ای شده چوگانْت پشت در بزه و بار.ناصرخسرو.گرتو خری ترا ز خری هیچ نقص نیست
تا مر تراست سیم بخروار در خره.کمال الدین اسماعیل.بس که ببرّند سران سران
شد خره سر زسران سران.امیرخسرو.گرد خانه کتابهای سره
از خره همچو خشت کرده خره.جامی.- خره آجر ؛ آجرهایی که بردیف پهلوی هم چیده شده باشند. ( ناظم الاطباء ).
- خره خشت ؛ خشتهایی که بردیف پهلوی هم چیده شده باشند. ( ناظم الاطباء ).
- خره سنگ ؛ سنگهایی که بردیف پهلوی هم چیده شده باشند. ( از ناظم الاطباء ).
|| هجوم و ازدحام خلق که از جایی بدشواری گذرند. || لای آب و شراب و روغن و امثال آن. ( از برهان قاطع ). دُرد. || گل و لای چسبنده ته حوض وجوی. ( از برهان قاطع ). گل سیاه و تر. ( صحاح الفرس ).لَجَن. ( یادداشت بخط مؤلف ). لای. ثاط. لوش. حماء :
چون گسست آب بر بماند خره.ابوالعباس.گر تو بخواب و خور ندهی عمر همچو خر
بر جان خود وبال چو بر خر شود خره.ناصرخسرو.پل بود بر دو سوی آب سره
چون گذشتی از آن چه پل چه خره.سنایی.من سجده نکنم خلقی را که تو او را از گل خشک آفریده ای از خرهی سالخورده. ( ابوالفتوح ج 3 ص 240 ). || خو که از بهر نگارگر و گلیگر زنند تا بر آن ایستاده کار کنند. خرک. داربست بنایان و نقاشان. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
من شدم بر خره بگردن خرد
خربختم شد و رسن را برد.نظامی. || ثفل هر تخمی باشد که روغن آنرا کشیده باشند اعم از کنجد و غیر کنجد و مردم فقیر آنرا با خرما بکوبند و بخورند. آنچه از کنجد باشد خره کنجد گویند و بعربی کسب السمسم خوانند و آنچه از بیدانجیر بود خره بیدانجیر و بعربی کسب الخروع گویند. خَرّه. ( از برهان قاطع ) :
لوزینه همان دم که بپیچید سر ازما
ما در عوض او خره خرما بسرشتیم. بسحاق اطعمه.
خره. [ خ َ رُه ْ ] ( اِ ) نور باشد مطلقاً اعم از پرتو چراغ و آتش و آفتاب. چنانچه گویند خره نوریست از اﷲ تعالی که فایز میشود بر خلق و بدان نور خلایق ریاست بعضی بر بعضی کنند و بعضی بوسیله آن نور قادر شوند بر صنعتها و حرفتها و از این نور آنچه خاص باشد بپادشاهان بزرگ و عادل فایز گردد و آنرا کیاخره گویند. ( از برهان قاطع ). خُره. خُرّه :

فرهنگ معین

(خَ رَ ) (اِ. ) گِل و لای چسبنده .
( ~. ) (اِ. ) ۱ - توده ، تلمبار، روی هم چیده شده . ۲ - ردیف ، قطار، پهلوی هم چیده شده .
(خُ رُ ) (اِ. ) = خروه : خروس .
(خُ رِّ ) [ په . ] (اِ. ) ۱ - فَرهُ، نوعی عنایت خداوندی که معتقد بودند شامل حال پادشاهان و مردان نیک و برگزیده می شود. ۲ - نور، فروغ . ۳ - بخش ، حصه ، نصیب .
(خُ رِ ) (اِ. ) مدار یا گردش آب (در مورد آبیاری به کار می رود ).

فرهنگ عمید

= خروس
= فَرّه: خُره از رویشان افزون تر آمد / تو گویی کآفتاب آنجا برآمد (زراتشت بهرام: لغت نامه: خره ).
* خرۀ کیانی: [قدیمی] = فَرّه * فرۀ ایزدی
= خُرخُر
گِل ولای، لجن.
آنچه در کنار هم یا بالای هم به ردیف چیده شده باشد، خرند، ردیف، قطار: گرد خانه کتاب های سره / از خری همچو خشت کرده خره (جامی۱: ۱۲۱ ).

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - مرغ نر خانگی از راست. ماکیان که دارای نژاد های مختلف است . یا خروس بی محل ( بی هنگام ) کسی که کارها را بیموقع و بیجا انجام دهد .
دهی است از دهستان مالکی بخش کنگان شهرستان بوشهر واقع در ۹۶ هزار گزی جنوب خاوری کنگان و سه هزار گزی جنوب شوسه سابق بوشهر به لنگه .

ویکی واژه

فَرهُ، نوعی عنایت خداوندی که معتقد بودند شامل حال پادشاهان و مردان نیک و برگزیده می‌شود.
نور، فروغ.
بخش، حصه، نصیب.
خروه: خ
گِل و لای چسبنده.
توده، تلمبار، روی هم چیده شده.
ردیف، قطار، پهلوی هم چیده شده.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم