دخترک

لغت نامه دهخدا

دخترک. [ دُ ت َ رَ ] ( اِ مصغر ) دختر کوچک. دخترچه. دختربچه کودک. مادینه خردسال :
تو چو یکی زنگی ناخوب و پیر
دخترکان تو همه خوش و شاب
زادن ایشان ز تو ای گنده پیر
هست شگفتی چو ثواب از عقاب
تا تو نیایی ننمایند هیچ
دخترکان رویکها از حجاب.ناصرخسرو.بخواست دخترکی خوبروی گوهر نام.( گلستان ). || آن دختر. ( یادداشت مؤلف ). دختر معهود. || ( اِ مرکب ) دوشیزگی و بکارت. ( لغت محلی شوشتر ). رجوع به دخترگی شود.
- دخترک نه دخترک ؛ این ترکیب را بدختران باکره در مقام تنبیه او گویند هر گاه قصوری از او در حرکات و سکنات و نشست و برخاست صادر شود. ( لغت محلی شوشتر نسخه خطی ).

فرهنگ عمید

دختر کوچک، دخترچه، دختره.

فرهنگ فارسی

دختر کوچک
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال فرشتگان فال فرشتگان فال زندگی فال زندگی استخاره کن استخاره کن فال تک نیت فال تک نیت