لغت نامه دهخدا
بسفر سفره گزین خوانچه مخواه
مرد خوان باش غم خانه مخور.خاقانی.زین دو نان فلک از خوانچه دو نان بینند
تا نبینم که دهان از پی خور بگشایند.خاقانی.و ترتیبه ان یؤتی بمائدة نحاس یسمونها خونجه و یحمل علیها طبق نحاس. ( از سفرنامه ابن بطوطه ).
بنیاد عقل برفکند خوانچه صبوح
عقل است هیچ هیچ مگو تا برافکند.خاقانی.- خوانچه خورشید ؛ طبق خورشید. قرص خورشید :
خوانشان خوانچه خورشید سزد
که بهمت همه عیسی هنرند.خاقانی.- خوانچه دنیا ؛ طبق جهان. کنایه از دنیاست :
خاصگان بر سر خوان کرمش دم نزنند
زآن اَباها که بر این خوانچه دنیا بینند.خاقانی چرب و شیرین خوانچه دنیا
بمگس راندنش نمی ارزد.خاقانی.- خوانچه زر ؛ آفتاب. ( ناظم الاطباء ) ( برهان قاطع ) :
تا خوانچه زر دیدی بر چرخ سیه کاسه
بی خوانچه سپید آید میخواره بصبح اندر.خاقانی.منتظری که از فلک خوانچه زر برآیدت
خوانچه کن و چمانه کش خوانچه زر چه میبری ؟خاقانی.چون روز رسد که روزن چشم
زآن خوانچه زرفشان برافروز.خاقانی.شاهد روز از نهان آمد برون
خوانچه زر زآسمان آمد برون.خاقانی.- خوانچه زرین ؛ کنایه از آفتاب عالم تاب. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). خوانچه زر :
وگر چون عیسی از خورشید سازم خوانچه زرین
پر طاوس فردوسی کند بر خوان مگس رانی.خاقانی.- خوانچه سپهر ؛ کنایه از آفتاب عالمتاب و خورشید انور است. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ).
- خوانچه فلک ؛ کنایه از خورشید انوراست. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ).
- خوانچه کردن ؛ خوان پهن کردن. بساط آراستن :