حراف

لغت نامه دهخدا

حراف. [ ح ِ ] ( ع مص ) محارفة. رجوع به محارفة شود.
حراف. [ ح َرْ را ] ( از ع ، ص ) در تداول فارسی زبانان ، تیززبان. طلیق اللسان. فصیح. گویا از کلمه حرف عربی که در تداول فارسی بمعنی سخن است این وصف ساخته شده.

فرهنگ معین

(حَ رّ ) [ ازع . ] (ص . ) پرگوی ، پرچانه .

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱- پر گوی پر چانه ۲- ناطق زبان آور . توضیح این کلمه در کتب لغت عربی نیامده .

ویکی واژه

پرگوی، پرچانه.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم