جبا

لغت نامه دهخدا

جبا. [ ج ِ] ( ع اِ ) آب گردآورده بجهت شتران. ( منتهی الارب ). درعربی آب جمعشده و گردآمده برای شتران. ( برهان ). || مال فراهم آورده. ( منتهی الارب ). || باج و خراج. ( برهان ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ):
جودش کفاف عمر بخرد و بزرگ شد
عدلش حیات تازه بخاص و بعام داد
جیشش جبای خطه چین و خطا ستد
حکمش قرار مملکت مصر و شام داد.جمال عبدالرزاق ( از آنندراج ).
جبا. [ ج َ ] ( ع اِ ) از «ج ب ی »یا «ج ب و» خاک گرداگرد چاه و محفر آن. ( منتهی الارب ).گرداگرد سر چاه. ( مهذب الاسماء ). خاک گرداگرد چاه راگویند. ( برهان ). || آب گردآورده برای شتران پیش از ورود آنها. || ( ق ) کلمه ایجاب است بمعنی آری. اَجل. || ( اِ ) حوض. || جای ایستادنگاه آبکش از چاه. ( منتهی الارب ).
جبا. [ ج َ ] ( اِخ ) قریه ای است در وادی «الجی »نزدیک رویثه بین مکه و مدینه. ( معجم البلدان ) ( مراصدالاطلاع ). در ابیات زیر ذکر آن آمده است :
خرجنا من الوادی الذی بین مشعل
و بین الجبا هیهات انأت سربتی.شنفری ( از معجم البلدان ).علی الشنفری ساری السحاب و رائح
غزیر الکلی او صیب الماء باکر
علیک جزاء مثل یومک بالجبا
و قد رعفت منک السیوف البواتر.تأبط شراً ( از معجم البلدان ).
جبا. [ ج ُب ْ با ] ( اِخ ) قریه ای است از توابع نهروان و ابومحمد دعوان بن علی بن حمادالجبائی الضریری منسوب بدانجا است. ( از معجم البلدان ) ( مراصد الاطلاع ). دهی است بنهروان. ( منتهی الارب ).
جبا. [ ج ُ ] ( اِ ) روزشنبه. ( ناظم الاطباء ). در فرهنگ استنگاس نیز بدین معنی آمده و مؤلف نویسد که شاهدی برای آن دیده نشد.
جبا. [ ج ُب ْ با ] ( اِخ ) ناحیه یا بلدی از توابع خوزستان است که در جانب بصره واقع شده و برخی آبادان را از آن ناحیه دانسته اند و بعض بی اطلاعان آن را از توابع بصره دانسته اند ولیکن برخلاف واقع است.ابوعلی جبائی متکلم مشهور معتزلی از آنجا است و منسوب به این کلمه بر طبق قواعد جبوی است و جبائی بر خلاف قیاس است. ( از معجم البلدان ) ( مراصد الاطلاع ). روستائی است به خوزستان. ( منتهی الارب ). شهرکی است بر لب رود شوشتر. ( از حدود العالم ). جبائی منسوب بدو است.
جبا. [ ج ُب ْ با ] ( اِخ ) قریه ای است نزدیک «هیت ». ( معجم البلدان ) ( مراصدالاطلاع ) ( منتهی الارب ) و آن جزیره ایست در بالای هیت که اهالی هیت آنجا را جبه گفته و جبی را به آنجا منسوب میدارند. ( از مراصدالاطلاع ).

فرهنگ معین

(جِ ) [ ع . ] (اِ. ) باج ، خراج .

فرهنگ عمید

باج وخراج.

فرهنگ فارسی

( اسم ) باج خراج .
دهی به یمن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال اعداد فال اعداد فال ای چینگ فال ای چینگ فال عشق فال عشق فال تک نیت فال تک نیت