لغت نامه دهخدا
زنده چون برق میر، تا خندی
جان خدایی به از تنومندی.نظامی. || توانایی و زورآوری. ( ناظم الاطباء ). پرزوری و قوت. ( فرهنگ فارسی معین ):
چو اسکندر آیینه در پیش داشت
نظر در تنومندی خویش داشت.نظامی.به گفتن تو دادی تنومندیم
تو ده زآنچه کشتم برومندیم.نظامی.|| فربهی و چاقی. ( فرهنگ فارسی معین ). رجوع به تن و مند و تنومند شود.