تفاریق. [ ت َ ] ( ع اِ ) ج ِ تفریق. ( ناظم الاطباء ). جدا نمودنها و تفرقه کردنها و این جمع تفریق است. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) پراکنده. ( مهذب الاسماء ). متفرق : نهرهای بزرگ معروف بیرون از نهرهای تفاریق. ( فارسنامه ابن البلخی ص 150 ). || در شواهد زیراز بیهقی بمعنی چریک و لشکریان غیرمنظم آمده است : و فوجی غلام قوی ، مقدار هزار و پانصد با ما باید و سواری هشتهزار از تفاریق گزیده تر. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 464 ). امیر ضجر شد. اسب خواست و از پیل بر اسب سلاح پوشیده برنشست. و کس فرستاد بکتغدی تا از غلامان هزار مبارز زره پوش نیک اسبه که جدا کرده آمده است ، بفرستاد. و بسیار تفاریق نیز گرد آمدند. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 580 ). || در شواهد زیر با افزایش «ب » ادات قید و صفت در اول ، قید مرکب و بمعنی بتدریج ، اندک اندک. نوبت بنوبت آمده است : نیم دیگر بتفاریق همی خواهم خواست تا شمارم نشود یکسره با دوست بسر.فرخی.مردم پیر را غذا یکبار نشاید خوردن. لیکن بتفاریق بایدخوردن. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و اگر در قوه ضعفی باشد فصد باید کرد لکن خون بتفاریق بیرون باید کرد.... و غرض از این تفاریق آن است که غشی بازدارد. ( ذخیره ٔخوارزمشاهی ). و این غذاها را بتفاریق ، اندک اندک باید داد تا معده گران نشود. ( ذخیره خوارزمشاهی ). یا دزد بیکبار ببرد یا خواجه بتفاریق بخورد. ( گلستان ). چنین کسان را وجه کفاف بتفاریق مجری دارند. ( گلستان ).