تاق

لغت نامه دهخدا

تاق. ( اِ ) تاغ. ( فرهنگ نظام ). تاغ است و آن هیزمی باشد که آتش آن بسیار بماند. ( برهان ). رجوع به تاخ و تاغ و لسان العجم شعوری و فرهنگ نظام شود. || در لهجه گناباد خراسان تاک را گویند.
تاق.( اِخ ) ابن اغوزخان فرزند کهتر اغوزخان ، از آباء سلاطین ترک است. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 9 شود.
تأق. [ ت َ ءَ ] ( ع مص ) پر شدن مشک از آب. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). پر شدن مشک. ( از اقرب الموارد ) ( از قطر المحیط ). || اندوهناک گردیدن. || پرخشم شدن. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). تأق فلان ؛ سرشار شدن وی از خشم یا اندوه و شتافتن وی ببدی. ( از قطر المحیط ). تأق مرد؛ سرشار شدن وی از خشم و غیظ و شتافتن وی. و از امثال عرب است : انت تئق و انا مئق و کیف نتفق ؛ تو شتاب ببدی داری و من شتاب بگریه ، و مثل را در موردی آورند که دو تن توافق اخلاقی نداشته باشند. ( از اقرب الموارد ). و رجوع به تَئِق شود.

فرهنگ معین

(اِ. ) نک تاغ .

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱- درختچه ای از تیر. اسفناجیان دارای برگهای مثلثی شکل و گلهای خوشه یی که در حدود ۱٠ گونه از آن در ایران و دیگر ممالک آسیا و آفریفا و اروپا شناخته شده. ۲ - بداغ ۳ - زیتون تلخ
پر شدن مشک از آب پر شدن مشک . یا اندوهناک گردیدن .

دانشنامه آزاد فارسی

رجوع شود به:طاق

ویکی واژه

نک تاغ.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال احساس فال احساس استخاره کن استخاره کن فال ماهجونگ فال ماهجونگ فال تخمین زمان فال تخمین زمان