لغت نامه دهخدا
چنین گفت کاکنون سر بخت اوی
شود تار و ویران شود تخت اوی.فردوسی.شمع خرد گیر چو دیدی که شد
خانه این جادوی محتال تار.ناصرخسرو.- تار شدن چشم ؛ کم بینا شدن چشم.
- تار شدن هوا ؛ تاریک شدن هوا.
|| تار شدن مرغ ؛ در تداول عامه ، وحشی شدن مرغ. رجوع به تار شود.