لغت نامه دهخدا
رخ. [ رُ ] ( اِ ) رخساره. ( لغت محلی شوشتر نسخه خطی کتابخانه ٔمؤلف ) ( ناظم الاطباء ) ( از کشاف اصطلاحات الفنون ) ( غیاث اللغات ) ( از فرهنگ جهانگیری ) ( فرهنگ اوبهی ). رخساره و روی را گویند و بعربی خَد خوانند. ( برهان ) ( از شعوری ج 2 ص 22 ). رخسار. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ رشیدی ) ( دهار ). روی. ( لغت فرس اسدی ) ( لغت محلی شوشتر ) ( از فرهنگ سروری ) ( ناظم الاطباء ). روی و چهره و آنرا رخسارو رخساره نیز گویند. ( انجمن آرا ). خَد. ( لغت محلی شوشتر ) ( ترجمان القرآن ) ( تفلیسی ) ( سیدشریف جرجانی ). چهر. چهره. عارض. وجه. دیباچه. محیا. ( یادداشت مؤلف ). گونه. عارض. صورت. ( ناظم الاطباء ). گاهی مجازاً رخ بر تمام رو استعمال می شود و تصویر نیمرخ آن است که نصف رو کشیده شده باشد. ( فرهنگ نظام ). رخسار و رخساره. و فرق بین آنها این است که اطلاق رخ بر تمام چهره کنند برخلاف رخسار که ترجمه خَدّ است و به معنی رخ مستعمل می شود و ظاهراً بهمین سبب تصویر نیمرخ تصویر یک چشمی را گویند که یک طرف روی او ظاهر شده باشد و در این صورت اطلاق رخ بر رخساره مجاز بود. ( آنندراج ). ترکیبات پری رخ، زردرخ، زهره رخ و سیمین رخ. با صفات زیر توصیف شود: زیبا، خوب، نیکو، خوش منظر، شاهدانه، حیرت آفرین، حیرت افزا، روحپرور، جان پرور، دلجوی، دلفروز، عالم افروز، آتشبار، آتش ناک، آتش اندود، آتش افشان، پرتاب، برشته، خورشیدپیکر، خورشیدفروز، افروخته، تابان،روشن، جهان آرا، ماه سیما، زنگارسوز، آل بهار، رنگ بست،رنگین، نیمرنگ، شنگرف رنگ، لاله رنگ، گلرنگ، فرنگ، فرخ، گلگون، گلفام، گلبوی، گلپوش، نگارین، کافورفام، تازه، شکفته، خندان، نرم، نازک، شیرین، لطیف، صاف، لغزیده، اندیشه نما، صبرکاه، محجوب، شرم آلود، شوخ، سیراب، می کشیده، ساغرکشیده، آینه پرداز، عرقناک، عرق آلوده،عرق فشان، ستاره فشان، شبنم فشان، شبنم فریب، گندمگون، نوخط، غبارآلود، پاره، پاره گرفته، بناخن خسته. و به چیزهای زیر تشبیه شود: برق، قد، شعله شمع، صبح عید،لوح، صفحه، گل، دیبای، سوسن، بوستان، مصحف، پروین، سیب، سیم، عقیق، مسجد، قبله. ( آنندراج ):
رخم به گونه خیری شده ست از انده و غم
دل از تفکر بسیار خیره گشت و دژم.خسروانی.باد بهاری به آبگیر برآمد
چون رخ من گشت آبگیر پر از چین.