خیلی‌

لغت نامه دهخدا

خیلی. [ خ َ / خ ِ ] ( ص نسبی ) مهتر اسبان ( یادداشت مؤلف ) :
یکی کرباس خرجی داد کان را
نپوشد هیچ خیلی و بکیجی.سوزنی.
خیلی. [ خ َ / خ ِ ] ( ق ) بسیار. بس. فراوان. بغایت. بی نهایت. ( ناظم الاطباء ). بسیار مطلق. ( یادداشت مؤلف ). این کلمه به این معنی مستعمل قدماء نبوده است و اصل آن از «خیل » بمعنی گروه اسبان و سواران و یاءوحدت است و عبارت «اندک اندک خیلی گردد و قطره قطره سیلی » در گلستان سعدی بهمین معنی است نه بمعنی بسیار که امروز مصطلح است. ( یادداشت مؤلف ) :
ابرغم دیشب گذاری بر من بیمار کرد
بر سرم خیلی ستاد و گریه بسیار کرد.حمیدی ( از آنندراج ).- امثال :
خیلی آب می بردتا این کار بشود ؛ یعنی چندین امر در این میان واقع میشود تا این کار انجام شود و این مثل در مقام تعذر و غرابت امری است.
چون یافتند مردم دیده سراغ تو
این خیلی آب برد که بردند پی در آب.نعمت خان عالی ( از آنندراج ).- خیلی خوب ؛ بسیار خوب. بسیار عالی. بسیار نیکو.
- خیلی دست داشتن در جائی ؛ بسیار یار و رفیق داشتن. خیلی همراه و مرید داشتن.
- خیلی دست داشتن در کاری ؛ ماهربودن و متبحر بودن در آن.
- خیلی زود ؛ بسیار زود. مقابل خیلی دیر.
|| مدتی. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ معین

(خَ یا خِ ) [ ع - فا. ] (ق . ) ۱ - گروهی ، عده ای . ۲ - بسیار، فراوان .

فرهنگ عمید

۱. فراوان، بسیار.
۲. (قید ) زیاد.
۳. (قید ) زمانی زیاد.
۴. (قید ) چندان.

فرهنگ فارسی

گروهی، عدهای، عده بسیار، زیادوفراوان
۱ - گروهی از اسبان . ۲ - گروهی از سواران . ۳ - گروهی عده ای . ۴ - بسیار فراوان ( چیز و شخص ) . توضیح در تداول (( خیلی ) ) در مورد اشخاص به - ها جمع بسته شود : (( خیلیها آمدند ) )
مهتر اسبان
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم