خه

لغت نامه دهخدا

خه. [ خ َه ْ ] ( صوت ) خوش. خوشا. زه. به. کلمه تحسین است. ( از برهان ) زه. بخ. بخ بخ. به به. آفرین. ( یادداشت مؤلف ) :
شاعران را خه و احسنت مدیح
رودکی را خه و احسنت هجیست.شهید بلخی.بالا چون سرو نورسیده بهاری
کوهی لرزان میان ساق و کمربر
صبر نماندم که آن بدیدم گفتم
خه که جز از مسکه خور ندادت مادر.منجیک.بهر گفته از پرهنر عاقلان
جوابم جز احسنت و جز خه نبود.مسعودسعد.زخم سنان او را اه کردی ای سنائی
هرگز کدام عاشق در وقت خه کند اه.سنائی.بنام ایزد احسنت و خه نکو خلقی
ز چشم بد مرسادا بدولت تو گزند.سوزنی.ماه نو را چه نقص اگر گبران
ماه نو بنگرند و خه نکنند.خاقانی.خه ای وارث بزم کیخسروی
ببازوی تو پشت دولت قوی.نظامی.خه که رضوان در فردوس گشاد
اصفهانیست چو مینو خوش و شاد.حسین آوی.|| ( اِ ) خنده. ضحک. استهزاء. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ معین

(خَ ) (شب جم . ) کلمة تحسین ، زه ! خهی ! خوشا! مرحبا!

فرهنگ عمید

۱. برای بیان تحسین گفته می شد، آفرین، احسنت.
۲. برای بیان خشنودی و خوش حالی گفته می شد، خوشا.
* خه خه: [قدیمی] = خه

فرهنگ فارسی

کلمه تحسین، وه، ه، خوب، خوش، خوشا، آفرین، به به
(صفت ) کلم. تحسین زه اخهی . خوشا . مرحبا .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم