لغت نامه دهخدا
به آهن نگه کن که ببریده سنگ
نرست آهن از سنگ بی آذرنگ.ابوشکور.ز دشمن بدینار و با زینهار
برستن توان وآز را نیست چار.ابوشکور.سخن تا نگویی ترا زیردست
زبردست شد کز دهان تو رست.ابوشکور.بدو گفت رو پیش سام سوار
بپرسش که چون رستی از کارزار.فردوسی.چنین گفت اکنون که رستی ز بد
ز تو خوبی و راست گفتن سزد.فردوسی.چو لشکر بدانست کاسفندیار
ز بند گران رست و بد روزگار.فردوسی.چو آمد به تنگ دژ گنبدان
برست از بد زور و دست بدان.فردوسی.ز بس دست بی پای و بی پای دست
تو گفتی کزآن رزمگه کس نرست.فردوسی.تو چگونه رهی که دست اجل
بر سر تو همی زند سرپاس.عنصری.تنی چند از موج دریا برست
رسیدندنزدیکی آبخَست.عنصری.گاه آنست که از محنت و سختی برهند.منوچهری.ای فراق تو دل ما بندگان را سوخته
صدهزاران شکر یزدان را که رستیم از فراق.منوچهری.مسلمانان بسیار کشته شدند و اسیر کرده شدند و بعضی برستند. ( تاریخ سیستان ). بوطلحه بر رافع شبیخون کردو بیشتر سپاه رافع را بکشت و رافع تنها به نفس خویش برست. ( تاریخ سیستان ). من امروز از دوزخ رستم و به بهشت رسیدم. ( تاریخ سیستان ).
از بلخ روز پنجشنبه ده روز گذشته از ماه ربیعالاول سنه چهارصدوبیست ودو برستند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 217 ). گفتند: هان ! چون رستی بازنمودم زاریهای خویش و ماندگی. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 439 ). و بگوی که سلطان ما رااز دست دیلمان بستد و اهل ری راحت در این روزگار دیدند که از ایشان برستند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308 ).