طراد

لغت نامه دهخدا

طراد. [ طِ ] ( ع اِ ) نیزه ای کوتاه که بدان شکار کنند. ( منتهی الارب ). نیزه ای خُرد. یا عام است. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ): بر اثر ایشان صدوسی غلام... بگذشتند، با سه سرهنگ سرای و سه علامت شیر، و طِرادها برسم غلامان سرای بر اثر ایشان. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 272 ). فرمود تا طرادها غلامان سرای از دور بزدند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 344 ).
طراد. [ طِ ] ( ع مص ) حمله آوردن بر یکدیگر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). مطاردة : و از آنجا بر نیت ترتیب جهاد، با مردان جلاد، ابنای طعان و طراد روان شد. ( جهانگشای جوینی ). || ( اِ ) جنگ. حمله. ( دزی ).
طراد. [ طَرْ را ] ( ع ص ، اِ ) کشتی خرد شتابرو. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). سخت راننده. || قایق ( بیضی شکل بخلاف قُفَّه که مدور است ). || جای فراخ. سطح هموار وسیع. || آنکه قرائت را بر مردمان دراز کند که گویا طول قرائت مردمان را میراند. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). من یطول علی الناس القراءة حتی یطردهم. ( اقرب الموارد ). || روز دراز. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).
طراد. [ طَرْ را ] ( اِخ ) نام جماعتی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).
طراد. [ طَرْ را ] ( اِخ ) ابن دُبیس الاسدی. از فرمانروایانی بود که فرمانروائی جزیره دبیسیه ( نزدیک خوزستان ) را از پدران خویش بطریق ارث داشته ، منصوربن حسین الاسدی را با وی محاربه ای پیش آمد و از این رو در امرفرمانروائی او سستی رخ داد و از جزیره مزبوره بیرون شد، و مدتی نگذشت که پس از آن محاربه بسال 418 هَ. ق. جهان را بدرود کرد. ( الاعلام زرکلی ج 2 ص 446 ).
طراد. [ طُرْ را ] ( اِخ ) ابن علی بن عبدالعزیز، ابوفراس السلمی الدمشقی ، المعروف بالبدیع. وی نحوی و نویسنده ای ادیب و در نظم و نثر سرآمد بود. از اشعار اوست :
قیل لی لم جلست فی آخر القو
م ِ و انت البدیعرب القوافی
قلت آثرته لان المنادیَ -
ل یری طرزها علی الاطراف
و نیز او راست :
یا صاح آنسنی دهری و اوحشنی
منهم و اضحکنی دهری و ابکانی
قد قلت ارض ٌ بارض بعد فرقتهم
فلاتقل لی جیران بجیران
و همو راست :
یا نسیماً هب مسکاً عبقا
هذه انفاس ریا جلقا
کف عنی و الهوی مازادنی
برد انفاسک الاحرقا
لیت شعری نقضوااحبابنا
یا حبیب النفس ذاک الموثقا
یا ریاح الشوق سوقی نحوهم
عارضاً من سُحب دمعی غدقا

فرهنگ معین

( ~ . ) [ ع . ] (مص م . ) حمله آوردن بر یکدیگر.
(طَ رّ ) [ ع . ] ۱ - (ص . ) بسیار راننده . ۲ - (اِ. ) کشتی تندرو. ۳ - جای فراخ .
(طِ ) [ ع . ] (اِ. ) نیزة کوتاه که با آن شکار کنند.

فرهنگ عمید

طردکننده.
۱. نیزۀ کوتاه.
۲. (اسم مصدر ) حمله کردن.

فرهنگ فارسی

ابن علی بن عبدالعزیزسلمی دمشقی مکنی به ابوفراس و معروف به بدیع نحوی و نویسنده و شاعر عرب ( ف. ۵۲۴ ه.ق . ). وی در نظم و نثر سر آمد اقران بود.
حمله آوردن بر یکدیگر مطارده .
موضعی است نام جایگاهی است که ذکر آن در شعر اسود ابن یعفر آمده است .

ویکی واژه

نیزة کوتاه که با آن شکار کنند.
کشتی تندرو.
جای فراخ.
بسیار راننده.
حمله آوردن بر یکدیگر.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم