لغت نامه دهخدا
سرد است روزگار و دل از مهر سرد نی
می سالخورد باید و ما سالخورد نی.شاکر بخاری.چه گفت آن سراینده سالخورد
چو اندرز نوشین روان یاد کرد.فردوسی.چو من هست گودرز را سالخورد
دگر پور هفتاد و شش شیرمرد.فردوسی.زمانه بدین خواجه سالخورد
همی دیر ماند تو اندر نورد.فردوسی.اگر چه کسی سالخوردست و پیر
بسان جوان موی دارد چو قیر.اسدی.ای مادر نامهربان هم سالخورد و هم جوان.ناصرخسرو.فلک دایه سالخورد است و در بر
زمین را چوطفل زمن ران نماید.خاقانی.جان پاکش بباغ قدس رسید
زین مغیلان سالخورد گذشت.خاقانی.بیارائیم فردا مجلسی نو
بباده ی ْ سالخورد و نرگسی نو.نظامی.چو در جام ریزد می سالخورد
شبیخون برد لعل بر لاجورد.نظامی.بنال ای کهن بلبل سالخورد
که رخساره سرخ گل گشت زرد.نظامی.ز تدبیر پیر کهن برمگرد
که کار آزموده بود سالخورد.سعدی ( بوستان ).برآورد سر سالخورداز نهفت
جوابش نگر تا چه پیرانه گفت.سعدی ( بوستان ).کاین فلکی منحنی سالخورد
قد الف دال مرا دال کرد.خواجوی کرمانی.و رجوع به سالخورده شود. || کهنه و دیرینه. ( برهان ) ( آنندراج ). کهنه. ( غیاث ). کهنه و دیرینه. ( شرفنامه منیری ).