زجل

لغت نامه دهخدا

زجل. [ زَ ] ( ع مص ) انداختن. ( منتهی الارب ) ( از صحاح ) ( ناظم الاطباء ) ( المصادر زوزنی ص 5 ). افکندن. و از زجل بدین معنی است «لعن اﷲ امازجلت به »؛ یعنی لعنت خدای بر مادری که او را بیفکند. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). افکندن و دور ساختن. ( از متن اللغة ). بینداختن. ( تاج المصادر بیهقی ). ماده زجل در اصل بمعنی رمی و دفع است. ( مقاییس اللغه ). افکندن و دور ساختن و بدین معنی در حدیث عبداﷲ سلام آمده : اخذ بیدی فزجل بی ؛ یعنی دست مرا گرفت و مرا بدور انداخت. ( از تاج العروس ). || افکندن زن باردار بار خود را. زاییدن. گویند: لعن اﷲ امازجلت به ؛ «لعنت بر مادری که او را بزاد».( از متن اللغة ). «زجلت الناقة بمافی بطنها»؛ یعنی افکند ناقه ( بچه ای که ) در شکم داشت یعنی آنرا بزاد. و نیز گویند: لعن اﷲ امازجلت به. ( از تاج العروس ). || ریختن آب منی در زهدان. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). ریختن نر آب خود را. ( از متن اللغة )( از محیط المحیط ) ( از تاج العروس ). || راندن. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || آهن بن نیزه زدن کسی را. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( از ناظم الاطباء ) ( از متن اللغة ) ( از اساس البلاغة ) ( از محیط المحیط ) ( از البستان ) ( از تاج العروس ). || برخی گفته اند زجل تیر انداختن است به کسی مرادف زج بهمین معنی. ( از تاج العروس ). تیرانداختن. ( از اساس البلاغة ). زجل را بمعنی تیرانداختن نیز آورده اند. ( از لسان العرب ) ( از تاج العروس ). و در حدیث است «انه اخذالحربة لابی بن خلف فزجله بها»؛ یعنی گرفت سلاح ابی خلف را و به او افکندو ابی را بدان زد و کشت. ( از لسان العرب ). || کسی را با تیر بدون سنان و بن زدن. ( از متن اللغة ). رجوع به تاج العروس شود. || رها کردن کبوتر را از دور. ( از متن اللغة ) ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). و آن کبوتر را حمام الزاجل و حمام الزجال گویند، یعنی کبوتر دور پرواز. ( از اقرب الموارد ). فرستادن کبوتر قاصد. ( از تاج المصادر بیهقی ).
زجل. [ زَ ج َ ] ( ع اِ ) بازی. ( منتهی الارب ) ( ازاقرب الموارد ) ( از متن اللغة ). بازی و لعب. ( ناظم الاطباء ). || آواز. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). صوت و آواز. ( ناظم الاطباء ). || غوغا. ( ترجمه قاموس ): موکب زجل ؛ موکبی که با سر و صدا و غوغا همراه باشد. ( از محیط المحیط ) :

فرهنگ معین

(زَ جَ ) [ ع . ] ۱ - (مص ل . ) آواز خواندن . ۲ - (اِ. ) آواز. ۳ - طرب ، نشاط . ۴ - نوعی شعر.

فرهنگ عمید

آواز.

فرهنگ فارسی

( صفت ) مرد بلند آواز .
بازی آواز غوغا نشاط و طرب فریاد بلند بارانی که با بانگ رعد فرود آید

ویکی واژه

آواز خواندن.
آواز.
طرب، نشاط.
نوعی شعر.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال مکعب فال مکعب فال جذب فال جذب فال مارگاریتا فال مارگاریتا فال اوراکل فال اوراکل