لغت نامه دهخدا
مرا دل گرفت از چنین آشنایان
به جایی روم کآشنایی نبینم.خاقانی.ای غم از صحبت دیرین توام دل بگرفت
هیچت افتد که خدا را ز سرم برخیزی.سعدی.دلم از صبحت شیراز بکلی بگرفت
وقت آن است که پرسی خبر از بغدادم.سعدی.از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت
یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم.حافظ ( دیوان چ قزوینی ص 241 ).غنی به ترک محبت بسی پشیمانم
ز زلف یار گرفتم دل و شدم دلگیر.غنی ( از آنندراج ).رجوع به گرفتن دل در ردیف خود و ذیل گرفتن شود. || جری و شجاع شدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). دلیر گشتن. دل یافتن. دل پیداکردن. جرأت یافتن :
به پیروزی ساوه شاه اندرون
گرفته دل و مست گشته به خون.فردوسی.ازآن دل گرفتند ایرانیان
ببستند ازبهر کینه میان.فردوسی.چنین دل گرفتید ازین یک سوار
که نزد شما یافت او زینهار.فردوسی. || رغبت کردن. ( غیاث ). || بی میل شدن. زده شدن دل. دل زده شدن :
گهی گویی که حلوا دود گیرد
دل از حلوای شیرین زود گیرد.نظامی.|| دردمند و بیمار شدن. || قی کردن. ( ناظم الاطباء ). || تخمه.رودل پیداکردن : طساء دل گرفتن از روغن و چربش. ( از منتهی الارب ).