یک پهلو

لغت نامه دهخدا

یک پهلو. [ ی َ / ی ِ پ َ ] ( ص مرکب ) لجوج. ( ناظم الاطباء ). لجباز. یک دنده. مستبد برأی. ستیهنده. سِمِج. ( یادداشت مؤلف ) :
چرا بازوبه قتلم می گشایی
چو تیغ از ناز یک پهلو چرایی.کلیم ( از آنندراج ).برنمی آید کسی با خوی یک پهلوی تو
هست یک پهلوتر از خوی جوانان خوی تو.صائب ( از آنندراج ).دل خسته و بسته مسلسل مویی ست
خون گشته و کشته بت هندویی ست
سودی ندهد نصیحتت ای واعظ
این خانه خراب طرفه یک پهلویی ست.؟ ( از یادداشت مؤلف ).- به یک پهلو افتادن ؛ یک پهلو افتادن. ( آنندراج ). رجوع به ترکیب یک پهلو افتادن شود.
- یک پهلو افتادن ؛ به یک پهلو افتادن. یک رو بودن بر کار و به هیچ وجه از آن درنگذشتن. ( آنندراج ).
|| یک وضع. یک قرار. یک جهت. ( آنندراج ). || یک رو. ( آنندراج ). یک روی. یک رنگ. مقابل دوپهلو و دورنگ و دوروی. || ( اصطلاح عامیانه ) حالت دراز کشیدن و قرارگیری بر روی یکی از پهلوها. ( از فرهنگ لغات عامیانه ). یک بری. یک بر. یک ور.

فرهنگ معین

( ~. پَ ) ۱ - (ص . ) (عا. ) لجوج ، یک دنده . ۲ - (اِ. ) به یک طرف دراز کشیدن .

فرهنگ عمید

۱. لجوج، سرسخت و خودرٲی، یک دنده.
۲. (قید ) قرارگرفته بر روی یک پهلوی خود: او یک پهلو خوابیده بود.

فرهنگ فارسی

(اسم ) ۱- (صفت ) لجوج ستهنده یک دنده ۲- (اسم ) دراز کشیدن و قرار گرفتن بر روی یک از پهلوها

ویکی واژه

(عا.)
لجوج، یک دنده.
به یک طرف دراز کشیدن.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تک نیت فال تک نیت فال فنجان فال فنجان فال مکعب فال مکعب فال ارمنی فال ارمنی