لغت نامه دهخدا
غیر نعلین و گیوه و موزه
غیر مسحی و کفش و پای اوزار.نظام قاری ( دیوان ص 23 ).صد کفش و گیوه در طلبش بیش میدرم
چون آرزوی موزه بلغار میکنم.نظام قاری ( دیوان ص 26 ).گیوه را اقسام است و از آن جمله:
- گیوه آجده؛ که زیره آن از چرم نرم است اما سطح آن به ریسمان آژده است.
- گیوه کرمانشاهی؛ که نوک پهن است و زیر چرم ستبر.
- گیوه ملکی؛ گیوه ای که نوکی باریک و برگشته دارد.
گیوه. [ گی وَ ] ( اِخ ) صورتی از گیو است، فرزند گودرز، پهلوان داستانی. نام پادشاه زمین خاوران است و او یکی از مبارزان شاه کیخسروبن سیاوخش بود. ( برهان قاطع ) ( از مؤیدالفضلا ):
فروتر از او گیوه رزم زن
به هر کار پیروز و لشکرشکن.فردوسی ( از حاشیه برهان چ معین ).رجوع به گیو شود.