لغت نامه دهخدا
دلخسته و محرومم و پی خسته و گمراه
گریان به سپیده دم و نالان به سحرگاه.خسروانی.شنیده ای که چه دیده ست رای زو و چه دید
شه مخالف بی رای کم هش گمراه.فرخی.ز راه آگه نبودم همچو گمراه
چو کرم سک ز طعم شهد، ناگاه.( ویس و رامین ).چو گمراه بیندکسی روز و شب
ز بی توشگی جان رسیده به لب.اسدی.به ره بازآید این گمراه دیوت گر بخواهی تو
مسلمانی بیابد گر خرد باشد سلیمانش.
ناصرخسرو ( دیوان چ دانشگاه تهران ص 234 ).
گر بدین مشغول گشتم لاجرم
رافضی گشتستم و گمراه نام.ناصرخسرو ( دیوان ص 298 ).گمراه و سخن ز ره نمایی
در ده نه و لاف دهخدایی.نظامی.میروم گمراه نه دین و نه دل
تا نسیم رهنمایی پی برم.عطار.آئین تقوی ما نیز دانیم
اما چه چاره با بخت گمراه.حافظ.ما را به مستی افسانه کردند
پیران جاهل شیخان گمراه.حافظ.- خواب گمراه ؛ رؤیای کاذب. اضغاث احلام :
یقین گشت او را [ گیورا ] که جز شاه نیست
همان خواب گودرز گمراه نیست.فردوسی.