گردنکش

لغت نامه دهخدا

گردنکش. [ گ َ دَ ک َ / ک ِ ] ( نف مرکب ) کنایه از مردم باقوت و قدرت. ( برهان ). شجاع. قوی. دلیر :
یکی تاختن کرد با صدهزار
سواران گردنکش و نامدار.فردوسی.بونصر طیفور... و تنی چند از گردنکشان غلامان سرایی. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271 ). امیران گردنکش ما همت بلند همه از آن بوده اند... ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 391 ). بردبار بود و گردنکش بود. ( قصص الانبیاء ص 1203 ). چنانکه هشتاد پادشاه گردنکش هلاک کرده بود. ( فارسنامه ابن البلخی ص 60 ).
نیست یک شیر تند گردنکش
که ترا رام و نرم گردن نیست.مسعودسعد.بساشیران گردنکش بسا پیلان گردون وش
همه کوشنده چون آتش همه جوشنده چون طوفان.عبدالواسع جبلی ( دیوان ص 307 ).چو فرمودسالار گردنکشان
که هر کس دهد زآنچه دارد نشان.نظامی.سپهدار و گردنکش و پیلتن
نکوروی و دانا و شمشیرزن.سعدی ( بوستان ). || نافرمان. ( برهان ). سرکش. ( فرهنگ رشیدی ). یاغی.طاغی :
به بهرام گردنکش آواز داد
که اکنون ز مردی چه داری بیاد.فردوسی.هر کجا اندر جهان گردن کشی سر برکشید
تو برآوردی بشمشیر از تن و جانش دمار.فرخی.راست گفتی مخالفان بودند
پیش گردنکشان این لشکر.فرخی.مرا در پیرهن دیوی منافق بود و گردنکش
ولیکن عقل یاری داد تا کردم مسلمانش.ناصرخسرو.فلک در نیکویی انصاف دادت
سر گردنکشان گردن نهادت.خاقانی.دلها بر متابعت و مطاوعت او قرار گرفت و گردنکشان جهان سر بر خط فرمان او نهادند. ( ترجمه تاریخ یمینی ). || گردن فراز. ( آنندراج ). سرفراز و مشهور. معروف : حال این مرد دیگر است و حال خدمتکاران دیگر، او مردی گردنکش و مهتر شده بود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 229 ).
سر سرفرازان و گردنکشان
ملک عزدین قاهر شه نشان.نظامی. || جبار. ( مهذب الاسماء ):
به پیش از توگردنکشان داشتند
دمی چند بودند و بگذاشتند.سعدی ( بوستان ).|| متکبر. ( السامی ).

فرهنگ معین

( ~ . کَ ) (ص فا. ) نافرمان ، سرکش ، باقدرت .

فرهنگ عمید

نافرمان، خودسر، یاغی.

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - شجاع دلیر : بونصر طیفور ... و تنی چند از گردنکشان غلامان سرایی ... . ۲ - سرکش طاغی عاصی : دلها بر متابعت و مطاوعت او قرار گرفت گردنکشان جهان سر بر خط فرمان او نهادند . ۳ - سرافراز مشهور . ۴ - متکبر مغرور . یا گردن کشان نظم ( شعر ) . شاعران نامدار .

ویکی واژه

نافرمان، سرکش، باقدرت.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم