کوبنده

لغت نامه دهخدا

کوبنده. [ ب َ دَ / دِ] ( نف ) آنکه کوبد. ( فرهنگ فارسی معین ) :
عمودی که کوبنده هومان بود
تو آهن مخوانش که موم آن بود.فردوسی.کنون این برافراخته یال من
همان زخم کوبنده کوپال من.فردوسی.بدو گفت رستم که گرز گران
چو یازد ز بازوی گندآوران
نماند دل سنگ و سندان درست
بر و یال کوبنده باید نخست.فردوسی.و رجوع به کوبیدن و کوفتن شود. || ضربه زننده. ( فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کوبیدن و کوفتن شود.

فرهنگ عمید

کسی که چیزی را می کوبد.

فرهنگ فارسی

(اسم ) ۱ - آنکه کوبد . ۲ - ضربه زننده
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم