کفی

لغت نامه دهخدا

کفی. [ ک َ ] ( اِ ) زبد . رغوه. کف شیر. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). || نوعی از ساخته های لبنی که از کف شیر سازند. چیزی که مانند کفک از شیر کنند و آن نان خورش است. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
کفی. [ ک َ / ک ِ / ک ُف ْی ْ ] ( ع ص ، اِ ) بسنده.( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). کفایت. ( از اقرب الموارد ). یقال هذا کفیک من هذا؛ ای حسبک. ( منتهی الارب )، یعنی بس است. و مذکر و مؤنث و جمع و تثنیه و مفرد در وی یکسان است. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
کفی. [ ک َ فی ی ] ( ع ص ، اِ ) بسنده. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). کافی. ( از اقرب الموارد ). || باران. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ).
کفی. [ ک َف ْی ْ ] ( ع مص ) کفایة. ( منتهی الارب ). رجوع به کفایة و کفایت و دزی ج 2 ص 478 شود.

فرهنگ فارسی

کفایه

فرهنگستان زبان و ادب

{level terrain} [حمل ونقل درون شهری-جاده ای] جاده ای که شیب آن بین صفر تا سه درصد باشد
[شنوایی شناسی] ← کفه
{trailer} [حمل ونقل دریایی] وسیله ای سکومانند و چرخ دار برای حمل کالا که با اتصال به کشنده جابه جا می شود
{volar, volaris} [پزشکی] مربوط یا منسوب به کف دست یا کف پا
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال زندگی فال زندگی فال احساس فال احساس فال مکعب فال مکعب فال کارت فال کارت