لغت نامه دهخدا
مرد را کرد گردن و سر و پشت
سر بسر کوفته بکاچ و بمشت.عنصری.ز انتقام شیخ ابواسحاق رفت
از جهان ظلم و تعدی خورده کاچ.شمس فخری. || درخت صنوبر را نیز گویند. ( رشیدی ) :
از تف محنت دل اعدای او
شاخ شاخ آمد بسان بار کاچ.شمس فخری.نیز رجوع به کاج شود.
کاچ. ( اِخ ) نام ناحیتی به هندوستان که از نهر جَکش مشروب گردد. ( ماللهند بیرونی ص 131 ).