لغت نامه دهخدا
چیزی.( اِ ) ( مرکب از چیز + ی ) شی ٔ. || کمی. قدری. مقداری. و چون با عدد بکار رود مترادف با عدد مجهول «اند» افتد؛ یعنی مبلغ یا مقدار یا مقداری بیشتر : کوه قارن ناحیتی است که مر او را ده هزار و چیزی ده است. ( حدود العالم ). گفت دهاقین را سخنان حکمت باشد ما را از آن چیزی بگوی. ( تاریخ سیستان ).
- چیزی شدن ؛ عنوانی یافتن. موجودیت یافتن. اهمیت و اعتبار گرفتن :
هیچکس از پیش خود چیزی نشد
هیچ آهن خنجر تیزی نشد
هیچ حلوائی نشد استادکار
تا که شاگرد شکرریزی نشد.؟
چیزی. ( اِخ ) رجوع به طایفه ملکشاهی شود.