پوست کندن

لغت نامه دهخدا

پوست کندن. [ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) پوست باز کردن. پوست گرفتن. پوست برآوردن. پوست کردن. پوست بازگرفتن از :
بناخن پریچهره میکند پوست
که هرگز بدین کی شکیبم ز دوست.سعدی. || پوست برگرفتن از حیوان. سلخ . جلد. پوست کندن از حیوان. || قشر از مغز جدا کردن. برداشتن پوست چنانکه در سیب و خیار و جز آن : تقشیر؛ پوست کندن از درخت و میوه و امثال آن. || پوست کندن از کسی ؛ مجازاً او را سخت عذاب و شکنجه دادن. پوست پیراستن. مال بسیار از او ستدن. هر چه دارد از او گرفتن :
مراعات دشمن چنان کن که دوست
مر او را بفرصت توان کند پوست.سعدی. || غیبت کردن و عیب گرفتن و طعن زدن و نکوهش کردن. ( آنندراج ). ظاهر کردن عیب کسی. ( غیاث ) :
بعد چندین پوست کندن این خوش آمدهای تو
همچو از استاد رگزن پنبه برچسباندنست.اشرف.

فرهنگ معین

(کَ دَ ) (مص م . ) ۱ - پوست گرفتن . ۲ - قشری از مغز جدا کردن . ۳ - غیبت کردن . ۴ - صریح گفتن .

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱- پوست گرفتن پوست باز کردن سلخ کردن . ۲- قشر از مغز جدا کردن . ۳- غیبت کردن طعن زدن . ۴- صریح گفتن بی پرده بیان کردن.یا پوست کندن از کسی . او را سخت عذاب دادن راست بگو و الا پوستت را میکنم .

ویکی واژه

pelare
spellare
پوست گرفتن.
قشری از مغز جدا کردن.
غیبت کردن.
صریح گفتن.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم