لغت نامه دهخدا
پراکنده گردد بدی در جهان
گزند آشکارا و خوبی نهان.فردوسی.بدو داد جان و دل و هوش پاک
پراکند بر تارک خویش خاک.فردوسی.بنالم ز تو پیش یزدان پاک
خروشان بسر بر پراکنده خاک.فردوسی.بخایه نمک درپراکند زود
بحقه درآکند بر سان دود.فردوسی.بنزدیک او اسبش افکنده بود
برو خاک چندی پراکنده بود.فردوسی.بنوک سر نیزه شان بر چند
تبه شان کند پاک و بپراکند.فردوسی.نبینی ازو جز همه درد و رنج
پراکندن دوده و نام و گنج.فردوسی.خنک شاه با داد و یزدان پرست
کزو شاد باشد دل زیردست
بداد و بآرام گنج آکند
به بخشش ز دل رنج بپراکند.فردوسی.بیامد سیه دیو بی ترس و باک
همی به آسمان برپراکند خاک.فردوسی.بگسترد [ کیخسرو ]بر موبدان سیم و زر
به آتش پراکند چندی گهر.فردوسی.پراکند کاوس بر تاج خاک
همه جامه خسروی کرد چاک.فردوسی.بانگشت رخساره برکند زال
پراکند خاک از بر تاج و یال.فردوسی.بدو گفت خوی بد ای شهریار
پراکندی و تخمت آمد ببار.فردوسی.سیاوش ز گاه اندر آمد چو دیو
برآورد بر چرخ گردان غریو
بتن جامه خسروی کرد چاک
بسر بر پراکند تاریک خاک.فردوسی.وگر جنگ و بیداد خواهی همه
پراکندن گرد کرده رمه.فردوسی.بست آنجا شد و ایشان را بپراکند. ( تاریخ سیستان ). بنفس خویش بحرب او شد و ایشان را برپراکند. ( تاریخ سیستان ).