لغت نامه دهخدا
درشتی دل شاه و نرمی دلش
ندانی هویدا کند حاصلش.عنصری ( از فرهنگ اسدی ).- هویدا بودن؛ آشکار بودن. ظاهر و واضح بودن:
روی نهاده ست کار شاه به بالا
دیده ما روشن است و کار هویدا.منوچهری.ز پیدایی هویدا در هویداست
ز پنهانی نهان اندر نهان است.؟- هویدا شدن؛ آشکار شدن. ظاهر و نمایان و واضح گردیدن:
بسی پرسیده شد پنهان و پیدا
نمیشد سرّآن صورت هویدا.نظامی.عیب پاکان زود بر مردم هویدا میشود
در میان شیر خالص موی رسوا میشود.صائب.- هویدا کردن؛ واضح کردن. آشکار و نمایان کردن:
در دل هر قطره نوحی دست و پا گم کرده است
از کدامی چشمه این طوفان هویدا کرد عشق.محمدابراهیم قاری ( از آنندراج ).- هویدا گردیدن؛ آشکار شدن:
از ته سبزه خط همچو مه از ابر تنک
رفتن حسن به تعجیل هویدا گردد.صائب ( از آنندراج ).- هویداسخن؛ فصیح. ( مهذب الاسماء ).