لغت نامه دهخدا
جمله گشتستند بیزار و نفوراز صحبتم
همزبان و همنشین و هم زمین و هم نسب.ناصرخسرو. || مونس. رفیق. ندیم. همدم :
همزبان و محرم خود یافتند
پیش او یک یک به جان بشتافتند.مولوی.ای بسا هندو و ترک همزبان
ای بسادو ترک چون بیگانگان.مولوی.هرکه او از همزبانی شد جدا
بی نوا شد گرچه دارد صد نوا.مولوی.دو همجنس دیرینه همزبان
بکوشند در قلب هیجا به جان.بوستان. || متفق. متحد :
به نزد سپهدار مازندران
که با دیو و جادو بود همزبان.فردوسی. || ( ق مرکب ) متفقاً. هم صدا :
سخن رفتشان یک به یک همزبان
که از ماست بر ما بد آسمان.فردوسی.همه همزبان آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند.فردوسی.