همان

لغت نامه دهخدا

همان. [ هََ ] ( ضمیر مرکب ، ص مرکب ) اشارت است به چیزی که در خاطر ملحوظ است. ( آنندراج ). مرکب است از هم + آن. در جمله بدین معنی است : این آن چیزی است که بوده است و متکلم و مخاطب میدانند :
کنون همانم و خانه همان و شهر همان
مرا نگویی کز چه شده ست شادی سوک ؟رودکی.دگر شوی تو ولیکن همان بود شب و روز
دگر شوی تو ولیکن همان بود مه و سال.رودکی.همی دربه در خشک نان بازجست
مر او را همان پیشه بود از نخست.بوشکور.سخن هرچه گویی همان بشنوی
نگر تا چه کاری همان بدروی.فردوسی.تا برنزنی بر زمیَش بچه نزاید
چون زاد بچه زادن و مردنْش همان است.منوچهری.همی تا بماند زمان و زمین
به فرمانْش بادا همان و همین.اسدی.همان خواه بیگانه و خویش را
که خواهی روان و تن خویش را.اسدی.همان است گیتی و یزدان همان
دگرگونه ماییم و گشت ِ زمان.اسدی.جهان را نوبه نو چند آزمایی
همان است او که دیدستیش صد بار.ناصرخسرو.آن گوی مرا که دوست داری
تا خلق تو را همان بگویند.ناصرخسرو.وز آن خرمی جان دهد در زمان
همان دیدن و دادن جان همان.نظامی.چو حسرت خورد از پرواز آن باز
همان باز آمدی بر دست او باز.نظامی.تو را گر دوستی با ما همین بود
وفای ما و عهد ما همان است.سعدی.- امثال :
همان خر است ویک کیله جو ؛ تغییر نکرده است. تربیت در او اثری نمی کند. آدم نمیشود.
همان خر سیاه است و همان راه آسیا ؛ معنی آن مانند مثل قبل است.
- همان به که ؛ بهتر که. مصلحت این است که :
دست رنج تو همان به که شود صرف به کام
دانی آخر که به ناکام چه خواهد بودن.حافظ.- همانجا ؛ جایی که در جمله های قبل از آن سخن رفته است. جایی که مخاطب میداند :
بفرمود کاین رابه هروانه گه
برید و همانجا کنیدش تبه.فردوسی.- هماندرنگ ؛ بی درنگ. همان لحظه. فی الفور :
گر لطف و مردمیت به مردم گیا رسد
مردم گیاه مردم گردد هماندرنگ.سوزنی.- هماندم ؛ بی درنگ. فوراً. همان لحظه :

فرهنگ معین

(هَ ) [ په . ] ۱ - (ضم . ) آن چه که قبلاً ذکر شده . ۲ - آن چه که در خاطر گوینده و شنونده معهود است . ۳ - (ق . ) همچنان . ۴ - (ص . ) مساوی ، معادل ، یکسان .

فرهنگ عمید

اشاره به دور.

فرهنگ فارسی

هم آن، اشاره بدور
۱-(صفت ) آنچه که قبلا ذکرشده : ((یعنی هریک را برهمان حرف ختم کندکه دیگری راواین مقداررابیت خوانند. ) ) ۲- آنچه که درخاطر گوینده وشنونده معهوداست (عهدذهنی ) : (( وچیزها اندرین نامه (شاهنامه ) بیابند که سهمگین نماید واین نیکوست چون مغز اوبدانی وترا دست گردد چون دستبرد آرش وچون همان سنگ کجاافریدون بپای بازداشت ... ) )۳- همچنان همچنین : (( بزواشترومیش راهمچنین بدوشندگان دادهبد پاکدین همان گاودوشا بفرمانبری همان تازی اسب رمندهفری . ) ) ( شا. بخ . ۴ ) ۲۸ : ۱- (صفت ) مساوی معادل
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم