هشیوار. [ هَُ شی ] ( ص مرکب ) خردمند و عاقل و هشیار. ( برهان ) : تهمتن چنین گفت کای بخردان هشیوار و بیداردل موبدان.فردوسی.به قیدافه گوی ای هشیوار زن جهاندار و بینادل و رای زن.فردوسی.بدو گفت گودرز کای پهلوان هشیوار و جنگی و روشن روان.فردوسی.بیدار و هشیوار مرد نَنْهَد دل بر وطن و خانه و کشانه.ناصرخسرو. || ( ق مرکب ) هوشیارانه. از روی خرد و هشیاری : بدو گفت از این کار ناپاک زن هشیوار با من یکی رای زن.فردوسی.به دستوری بازگشتن به جای همی زد هشیوار با شاه رای.فردوسی.
فرهنگ معین
(هُ ) (ص . ) خردمند، هوشمند.
فرهنگ عمید
= هوشیار
فرهنگ فارسی
نام یکی از دهستانهای نه گانه بخش داراب شهرستان فسا. این دهستان تقریبا در مرکز بخش واقع و هوای آن گرم است . محصولش غلات پنبه برنج حبوبات جالیز کاری است . صنعت دستی قالیبافی از ۲۲ ده تشکیل شده که سکنه آنها ۳۳٠٠ تن میباشد . هوشیار، هوشمند، باهوش، خردمند (صفت ) هوشیار : (( خردیافت لختی وشدکاردان ( اسکندر ) هشیواروباسنگ وبسیاردان . ) ) ( شا. بخ . ۱۷۸۱ : ۶ )
ویکی واژه
خردمند، هوشمند. هوشیار، آگاه. بدو گفت گودرز کای پهلوان ..... هشیوار و جنگی و روشن روان