لغت نامه دهخدا
گوید همی طبیعت در دهر خلق را
از عدل شاه مایه نشو و نما کنم.مسعودسعد.ای آنکه به اقبال تو در کار وزارت
هر شاخ که سر برزد با نشو و نما شد.مسعودسعد.رتبت قدر تو از طالع دراوج علاست
دولت جاه تو از نصرت با نشو و نماست.مسعودسعد.کنج عزلت گیر و دهقانی کن ای ابن یمین
تا بدانی آنچه می کاریش در نشو و نماست.ابن یمین.چون دو برگ سبز کز یک دانه سر بیرون کند
یکدل و یکروی در نشو و نما بودیم ما.صائب.- نشو و نما دادن ؛ پروراندن. پرورش دادن :
گر نهال وادی ایمن شود پر دور نیست
هر نهالی را که لطف او دهد نشو و نما.( از آنندراج ).