نشاننده

لغت نامه دهخدا

نشاننده. [ ن ِ ن َن ْ دَ / دِ ] ( نف ) که می نشاند. || که نشستن فرماید :
به فرمان شه آن سخنگوی مرد
نشست و نشاننده را سجده کرد.نظامی. || منصوب کننده :
گراینده تاج و زرین کمر
نشاننده شاه بر تخت زر.فردوسی. || کارنده. که غرس کند. که نهال و درختی غرس کند :
که هرک افکند میوه ای زین درخت
نشاننده را گوید آن نیک بخت.نظامی.

فرهنگ عمید

۱. کسی که دیگری را در جایی بنشاند.
۲. گمارنده.

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - به نشستن وا دارنده . ۲ - جلوس دهنده ( برتخت ). ۳ - جا دهنده مقیم سازنده . ۴ - کارنده غرس کننده . ۵ - برپا دارنده نصب کننده . ۶ - نهنده . ۷ - خاموش کننده ( آتش ) . ۸ - دفع کننده آرام کننده ( درد الم ).

فرهنگستان زبان و ادب

{embedding} [ریاضی] یک هم ریختی یک به یک بین دو دستگاه جبری از یک نوع
{imbedding} [ریاضی] یک همسان ریختی (homeomorphism ) از یک فضای توپولوژیکی به زیرفضایی از فضای توپولوژیکی دیگر
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال قهوه فال قهوه فال سنجش فال سنجش فال تاروت فال تاروت فال لنورماند فال لنورماند