لغت نامه دهخدا
بزرگ بارخدایا تو ملک و دولت را
چو عقل مایه عونی چو بخت اصل نجاح.مسعودسعد.|| رستگاری. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( غیاث اللغات ) ( مهذب الاسما ). نجات. رجوع به شواهدذیل معنی قبلی شود. || ( مص ) پیروز شدن. نجح. ( از منتهی الارب ). || برآمدن حاجت. ( ازمنتهی الارب ). روایی حاجت. ( غیاث اللغات ) ( از آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). به حاجت رسیدن. ( فرهنگ نظام ). رواشدن حاجت. ( تاج المصادر بیهقی ) : در طلب رفو این خرق و رتق این فتق به هر مدخل فرورفت و به نجاح ِ مقصود و به حصول مطلوب موصول نشد. ( ترجمه تاریخ یمینی 156 ). و همه به نجاح ِ مطلوب و رواج مرغوب رسیده. ( ترجمه تاریخ یمینی 337 ). || آسان گردیدن کار. ( از منتهی الارب ). آسان شدن. ( فرهنگ نظام ).
نجاح. [ ن َ ] ( اِخ ) ملقب به المؤید. مملوک حبشی بود و به سال 412 هَ. ق. از طرف سلسله بنی زیاد به حکومت زبید رسید و تا سال 452 حکومت کرد. وی مؤسس سلسله بنی نجاح زبید است. رجوع به طبقات سلاطین اسلام ص 82 و الاعلام زرکلی ج 3 شود.