لغت نامه دهخدا
هرچند مؤثر است باران
تا دانه نیفکنی نروید.سعدی.- مؤثر آمدن؛ مؤثر شدن. تأثیر کردن. مؤثر واقع شدن. کار کردن: دمنه... دانست که افسون او درگوش شیر مؤثر آمد. ( کلیله و دمنه ).
- مؤثر شدن؛ مؤثر گردیدن. اثر کردن. تأثیر نمودن:
سعدی اگر داغ عشق در تو مؤثر شود
فخر بود بنده را داغ خداوندگار.سعدی. || مسبب. علت. مقابل اثر. ( یادداشت مؤلف ):
مقدری است نه چونان که قدرتش دوم است
مؤثری است نه از چیز و نه به دست افزار.ناصرخسرو.مسافران نواحی هفت گردونند
مؤثران مزاج چهار ارکانند.مسعودسعد.- مؤثر تام؛ مراد از مؤثر تام علت تامه است، چنانکه مؤثر ناقص علت ناقصه است. و بالجمله هر امری که در غیر اثر کرده و موجب انفعال متأثر خود شود و یا موجب وجود متأثر خود شود مؤثر تام است. ( فرهنگ علوم عقلی ).
مؤثر. [ م ُ ءَث ْ ث َ ] ( ع ص ) نعت مفعولی از تأثیر. اثر کرده شده. قبول اثر و نشان نموده. ( ناظم الاطباء ). رجوع به تأثیر شود.
مؤثر.[ م ُءْ ث ِ ] ( ع ص ) نعت فاعلی از ایثار. ( از منتهی الارب ). رجوع به ایثار شود. ( از منتهی الارب، ماده اث ر ). برگزیننده. ( ناظم الاطباء ). آن که فایده و سود دیگران را بر سود خود مقدم می دارد. ( ناظم الاطباء ). کرامت کننده. مقدم دارنده غرض دیگران را بر غرض خود. اهل ایثار. ( یادداشت مؤلف ). ایثارکننده. ( غیاث ). || توانگر. دارا. مقابل معسر. ( یادداشت مؤلف ).