منوب

لغت نامه دهخدا

منوب. [ م َ ]( ع ص ) نیابت کرده شده. ( غیاث ) ( آنندراج ) :
نفاذ حکمتش از فرمان منوب نافذتر گشت. ( جهانگشای جوینی ). رئیس مظفر که حاکم دامغان بود منوب خویش امر داد حبشی را بر آن داشت که... ( جهانگشای جوینی ).
نی غلط گفتم که نایب یا منوب
گر دو پنداری قبیح آید نه خوب.مولوی.رجوع به منوب عنه شود.
منوب. [ م َ ] ( اِخ ) شهرکی است خرم و آبادان [ به خوزستان ] با نعمت بسیار و کشت و برز. ( حدود العالم ).

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] (اِمف . ) کسی که در کاری نایب و جانشین دیگری شده .

فرهنگ عمید

کسی که دیگری در امری نیابت و جانشینی او را عهده دار شده، منوب عنه.

فرهنگ فارسی

منوب عنه: کسی که دیگری درامری نیابت وجانشینی اوراعهده دارشده
( اسم ) کسی که در کاری نایب و جانشین دیگری شده .

ویکی واژه

کسی که در کاری نایب و جانشین دیگری شده.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم