منوب. [ م َ ]( ع ص ) نیابت کرده شده. ( غیاث ) ( آنندراج ) : نفاذ حکمتش از فرمان منوب نافذتر گشت. ( جهانگشای جوینی ). رئیس مظفر که حاکم دامغان بود منوب خویش امر داد حبشی را بر آن داشت که... ( جهانگشای جوینی ). نی غلط گفتم که نایب یا منوب گر دو پنداری قبیح آید نه خوب.مولوی.رجوع به منوب عنه شود. منوب. [ م َ ] ( اِخ ) شهرکی است خرم و آبادان [ به خوزستان ] با نعمت بسیار و کشت و برز. ( حدود العالم ).
فرهنگ معین
(مَ ) [ ع . ] (اِمف . ) کسی که در کاری نایب و جانشین دیگری شده .
فرهنگ عمید
کسی که دیگری در امری نیابت و جانشینی او را عهده دار شده، منوب عنه.
فرهنگ فارسی
منوب عنه: کسی که دیگری درامری نیابت وجانشینی اوراعهده دارشده ( اسم ) کسی که در کاری نایب و جانشین دیگری شده .