لغت نامه دهخدا
نشان مدبریت این بس که هرگز
چو عباسی نشوئی طیلسانت.ناصرخسرو.تنگدستی را همی گر مدبری خوانی ز جهل
وای از آن اقبال تو وی مرحبا زین مدبری.سنائی.در همه پیله فلک پیله ور زمانه را
نیست به بخت خصم تو داروی درد مدبری.خاقانی.چشم او من باشم و دست و دلش
تا رهد از مدبری ها مقبلش.مولوی.آن را که طوق مقبلی اندر ازل خدای
روزی نکرد چون نکشد طوق مدبری.سعدی.رجوع به مدبر شود.
مدبری. [ م ُ دَب ْ ب ِ ] ( حامص ) تدبیر. رای زنی. ( فرهنگ فارسی معین ). رجوع به مُدَبِّر شود.