لعبت

لغت نامه دهخدا

لعبت. [ ل ُ ب َ ] ( ع اِ ) صورت فارسی لعبة عربی. رجوع به لعبة در تمام معانی و شواهد شود.
لعبة. [ ل َ ب َ ] ( ع اِ )دارویی است شبیه به سورنجان فربه کن بدن. ( منتهی الارب ). یبروح الصنم است. ( تحفه حکیم مؤمن ). و رجوع به لعبت بربری شود. ابوریحان در صیدنه گوید: ابوحریج گفته است میان جرم او به میان سورنجان سفید ماند او رااز زمین مغرب از بلاد افریقیه به اطراف برند و گویندسورنجان را به عوض او بفروشند. «ص اونی » گوید باه زیاده کند خواه بخورند و خواه حقنه کنند. ( ترجمه صیدنه ابوریحان ). اصل الیبروح. ( تذکره ضریر انطاکی ).
لعبة. [ ل ِ ب َ ] ( ع اِ ) نوعی از بازی.
لعبة. [ ل ُ ع َ ب َ ] ( ع اِ ) لَعِب. رجوع به لَعِب شود. بازیی است. ج ، لُعَب. ( مهذب الاسماء ).
لعبة. [ ل ُ ب َ ] ( ع اِ ) لعبت. پیکر نگاشته. پیکر عموماً. ( منتهی الارب ). || اُعجوبه :
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار!
که در برابر چشمی و غایب از نظری.حافظ. || گول بیخرد که بدان فسوس کنند و بازی بازند. ( منتهی الارب ). امروز گویند: فلانی لعبتی است ؛ یعنی سخت نادان و احمق است. || بازی. || بازیچه. ج ، لُعَب. ( زمخشری ). بازیچه همچو شطرنج و جز آن. ( منتهی الارب ). ملعبة. عروسک. دُمیة. لحفتان. آن است که دخترگان و دوشیزگان از جامه و لته به صورت آدمی سازند. ( برهان ) :
سوی خرد جز که خرد نیست مرد
او سخن و کالبدش لعبت است.ناصرخسرو.بازیچه لعبت خیال است
زین چشم خیالباز گشتم.سیدحسن غزنوی.بر سر تخت نرد چون طفلان
لعبت از استخوان کنند همه.خاقانی.جان مده در عشق زور و زر که ندهد هیچ طفل
لعبت چشم از برای لعبتی از استخوان.خاقانی.رجم کن این لعبت شنگرف را
در قلم نسخ کش این حرف را.نظامی.رخ چون لعبتش در دلنوازی
به لعبت باز خود میکرد بازی.نظامی.لعبت شاخ ارغوان طفل زبان گشاده بین
ناوک چرخ گلستان غنچه بی دهن نگر.عطار. || صنم. بت :
بتان دید ( بیژن ) چون لعبت قندهار
بیاراسته همچو خرم بهار.فردوسی.دور کردی مرا ز خدمت خویش
چون شمن را ز لعبت نوشاد.فرخی.با اینهمه درددل و اندوه چه بودی

فرهنگ معین

(لُ بَ ) [ ع . لعبة ] (اِ. ) ۱ - بازیچه ، هر آن چیزی که با آن بازی کنند، عروسک . ۲ - معشوق ، بُت ، دلبر.

فرهنگ عمید

۱. هرچیزی که با آن بازی کنند، بازیچه، اسباب بازی، عروسک.
۲. [مجاز] دلبر، معشوق زیبا: گفته امت مدحتی، خوب تر از لعبتی / سخت نکوحکمتی، چون حکم بن معاذ (منوچهری: ۱۷ ).

فرهنگ فارسی

بازیچه، اسباب بازی، هرچیزی که با آن بازی کنند
( اسم ) ۱- پیکر نگاشته . ۲- پیکر ( عموما ) . ۳- بازی ( مانند شطرنج و نرد ) . ۴- بازیچ. جمع : لعب . ۵- چیزی که از مقوا و چوب و پارچه و غیره بشکل افراد آدمی کوچک سازند و کودکان ( مخصوصا دخترکان ) با آن بازی کنند عروسک . ۶- آدمک خیمه شب بازی عروسک خیمه شب بازی . ۷- معشوق محبوب زیبا روی : لعبتی سبز جهر و تنگ دهان بفزاید نشاط پیرو جوان . ( ابوالمظفر چغانی . لباب الالباب . نف.۸ ) ۲۸- اعجوبه . ۹- گول بی خرد که او را مسخره کنند ( از منتهیالارب ) . امروز گویند : فلانی لعبتی است . ۱٠ - صنم بت : بتان دید ( بیژن ) چون لعبت قندهار بیاراسته همچو خرم بهار . ( شا. لغ. ) یا لعبت باغ . گل : سختا که دل نسوخت جهان را بدان گهی کان لعبتان باغ و شکفته بهارها ... ( شیبانی . گنج سخن ۲۴۱ : ۳ ) یا لعبت بربری . سورنجان . یا لعبت بربریه . سورنجان . یا لعبت دیده . مردمک چشم : لعبت شده پیش دید. هوش چون لعبت دیده ها سیه پوش . ( تحفه العراقین . قر. ۱۵۲ ) یا لعبت زرنیخ . آفتاب یا لعبت مطلقه . مهر گیاه . یا لعبت معلقه . مهرگیاه .

فرهنگ اسم ها

اسم: لعبت (دختر) (عربی) (تلفظ: lo‛bat) (فارسی: لعبت) (انگلیسی: lobat)
معنی: زن زیبا روی و خوش اندام، ( در قدیم ) هر چیز بسیار جالب و شگفت انگیز، ( در قدیم ) ( به مجاز ) بت و صنم، ( در قدیم ) ( به مجاز ) هر یک از سنگ های گران بها یا هر کدام از احجار کریمه، عروسک، بازیچه

ویکی واژه

بازیچه، هر آن چیزی که با آن بازی کنند، عروسک.
معشوق، بُت، دلبر. ما لعبتکانیم و فلک لعبت‌باز.....از روی حقیقت نه از روی مجاز (خیام)
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم