لغت نامه دهخدا
لجاج و مشغله ماغاز تا سخن گوییم
که ما ز مشغله تو ز خانه آواریم.ناصرخسرو.جز که مری و لجاج نیست ترا علم
شرم نداری از این مری و مرائی.ناصرخسرو.خط فریشتگان را همی نخواهی خواند
چنین به بی ادبی کردن لجاج و مری.ناصرخسرو.که چون ابرویز بروم برود هرمز به لجاج او بهرام را بیاورد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 100 ). مزدور در لجاج آمد. ( کلیله و دمنه ). و چهار هزار مرد از آن خود داشت و روزی در میان او و میان قومی لجاجی میرفت. ( قصص الانبیاء ص 187 ). او به لجاج بازایستاد و یکدرم سیم بخویشتن فرانگرفت. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 359 ). از سر حدت مزاج و خشونت طبع بر لجاج اصرار مینمود. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 360 ). لجاج و گربزی در قول و فعل ، نوع سوم از مهلکات قوه غضبی یا سبعی است. ( مرآة الخیال ص 329 ). || پیکار کردن. ( منتهی الارب ). || شوریدگی و طپیدگی از گرسنگی. ( آنندراج ).