قبضه کردن

فرهنگ معین

( ~ . کَ دَ ) [ ع - فا. ] (مص م . ) به دست گرفتن ، قدرت را گرفتن .

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - متصرف شدن بدست آوردن : مملکت را قبضه کرد . یا قبض کردن روح . جان را گرفتن میرانیدن یا قبض کردن کار . در کف کفایت خود گرفتن کار را : با نرمش و سهولتی دلپسند که از موذی گری و پست نهادی خالی بود کارها را قبضه می کرد . ۲ - جذب کردن توجه کسان را بخود جلب کردن : با بیانات دلنشین خود همه اهل مجلس را قبضه کرده بود .

ویکی واژه

به دست گرفتن، قدرت را گرفتن.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم