عنقریب. [ ع َ ق َ ] ( ع ق مرکب ) عن قریب. مرکب ازعن + قریب. بزودی. بهمین زودی. بهمین نزدیکی. زود. زود باشد که. در این نزدیکی. تا نه دیر : به اعتماد وفا نقد عمر صرف مکن که عنقریب تو بی زر شوی و او بیزار.سعدی.که سالوک این منزلم عنقریب بد از نیک نادر شناسد غریب.سعدی.تبه گردد آن مملکت عنقریب کز او خاطرآزرده گردد غریب.سعدی.عنقریب بود که آن سرای و خانه بر سر خداوندش فرودآید و خراب گردد. ( تاریخ قم ص 148 ). این چنین پرده برانداز که او را دیدم عنقریب است که رسوای جهانم دارد.میرزا محمدقلی میلی ( از آنندراج ).
فرهنگ معین
(عَ قَ ) [ ع . ] (ق مر. ) به زودی .
فرهنگ عمید
به زودی، به همین زودی، به همین نزدیکی، زود باشد که.
فرهنگ فارسی
بزودی، بهمین زودی، بهمین نزدیکی، زودباشدکه عن قریب بزودی بهمین زودی بزودی بهمین زودی بهمین نزدیکی زود زود باشد که : تبه گردد آن مملکت عن قریب کزو خاطر آزده آید غریب . ( بوستان . کلیات )