صورتگر

لغت نامه دهخدا

صورتگر. [ رَ گ َ ] ( ص مرکب ) نقاش. مصور. تصویرساز :
چنو سوار نداند نگاشتن بقلم
اگرچه باشد صورت گری بدیعنگار.فرخی.از کف ترکی دلارامی که از دیدار اوست
حسرت صورتگران چین و نقاشان گنگ.امیرمعزی.صورتگر چین از حسد صورت خوبش
هم خامه شکسته ست و هم انگشت گزیده ست.امیرمعزی.شنگرف ز اشک من ستاند
صورتگر این کبود ایوان.خاقانی.من آن صورتگرم کز نقش پرگار
ز خسرو کردم این صورت نمودار.نظامی.مگر نقشی از کلک صورتگری
نگاریده بینند بر دفتری.نظامی.هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز
نقشش بحرام ار خود صورتگر چین باشد.حافظ. || خالق. مصور. آفریننده :
صورتگر جوهر هم جوهر بود ایراک
صورت نپذیرد ز عرض هرگز جوهر.ناصرخسرو.بگذاشت خواهد ایدرش بر رغم او صورتگرش
جز خاک هرگز کی خورد آنرا که خاک آمد خورش.ناصرخسرو.ای رأی تو بر سپهر تدبیر
صورتگر آفتاب تقدیر.( از سندبادنامه ).- صورتگر علوی ؛ روح. روان :
ترکیب تو سفلی و کثیف است ولیکن
صورتگر علوی و لطیف است بدو در.ناصرخسرو.

فرهنگ معین

( ~ . گَ ) [ ع - فا. ] (ص فا. ) ۱ - نقاش . ۲ - مجسمه ساز.

فرهنگ عمید

۱. = نقاش
۲. آفریننده.

فرهنگ فارسی

مصور، تصویرسا ، نقاش، مجسمه ساز، صورتگری: شغل وعمل صورتگر، تصویرسازی، نقاشی
( صفت ) ۱ - نقاش تصویر ساز . ۲ - مجسمه ساز .

ویکی واژه

نقاش.
مجسمه ساز.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال انگلیسی فال انگلیسی فال عشق فال عشق فال سنجش فال سنجش فال شیخ بهایی فال شیخ بهایی