صالح

لغت نامه دهخدا

صالح. [ ل ِ ] ( ع ص ) نعت فاعلی از صلاح. ضد طالح. نیکوکار. درخور. سزاوار. جید. اهل. نیکمرد. بسامان کار. ( مهذب الاسماء ). الخالص من کل فساد. ( تعریفات میر سیدشریف ). بسامان. ( تفلیسی ). آنکه به حقوق بندگان و خدای تعالی قیام کند. ( اقرب الموارد ). ج، صالحون، صالحین: و پیروی کرد آنها را و به جای آورد به روش سلف صالح خود. ( تاریخ بیهقی ص 308 ). آن پاک روح را بود از عملهای نیکو و خلقهای پسندیده آنچه بلند سازددرجه او را در میان امامان صالح. ( تاریخ بیهقی ).
خلف صالح امین صالح
که سلف رابه ذات اوست فخار. خاقانی.یکی از جمله صالحان به خواب دید پادشاهی را در بهشت و پارسایی در دوزخ. ( گلستان ). اما بنده امیدوار است که در خدمت صالحان تربیت پذیرد. ( گلستان ). و دیگران هم به برکات شما مستفید گردند و به صالح اعمال شما اقتدا کنند. ( گلستان ).
الهی عاقبت محمود گردان
به حق صالحان و نیک مردان. سعدی.صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.حافظ.|| در اصطلاح علم درایت، افاده مدح معتدبه کند و دور نیست که مفید وثاقت هم باشد. در کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ( حدیث ) صالح نزد محدثان حدیثی را نامند که در رتبت دون رتبه حسن باشد. ابوداود در کتاب «سنن » گوید: هر حدیث که در آن وهنی سخت بود بیان کردم و آن حدیث که در آن چیزی نیاوردم صالح است، برخی صالح تر از برخی دیگر. و حافظ ابن حجر آرد: لفظ صالح در کلام وی اعم است از آنکه بخاطر احتجاج باشد یا ارتقاء وهر حدیث که به درجه «صحت » و سپس به درجه «حسن » رسد بمعنی اول است و جز این دو قسم بمعنی دوم و آنچه بدین درجه نرسد در آن وهنی شدید است. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). و رجوع به صالح الحدیث شود. || عمل صالح؛ کار نیک. || بسیار. ( اقرب الموارد ).
صالح. [ ل ِ ] ( اِخ ) محلتی بوده است به بغداد. رجوع به صالحیة شود.
صالح.[ ل ِ ] ( اِخ ) ( حضرت... ) رجوع به صالح پیغمبر شود.
صالح. [ ل ِ ] ( اِخ ) ( الملک الَ... ) وی سومین پادشاه از اتابکان موصل و فرزند نورالدین محمود و نوه عمادالدین زنگی مؤسس حکومت اتابکان موصل است. بسال 569 هَ. ق. در دمشق جانشین پدر گردید و پس از مدّتی دمشق و حماة و حمص به تصرف صلاح الدین ایوبی درآمد و جزحلب در دست صالح نماند. وی 7 سال دیگر در آنجا حکمرانی کرد و بسال 577 هَ. ق. درگذشت. ( قاموس الاعلام ترکی ). و رجوع به تاریخ طبقات سلاطین اسلام ص 145 شود.

فرهنگ معین

(لِ ) [ ع. ] (ص. ) ۱ - نیکوکار. ۲ - شایسته، درخور. ۳ - لایق. ۴ - دارای اعتقاد و عمل درست دینی. ج. صالحین.

فرهنگ عمید

۱. نیکوکار.
۲. (صفت ) شایسته، درخور.
۳. (صفت ) نیک.
۴. [مقابلِ فاسد] پایبند به اصول اخلاقی و مذهبی.

فرهنگ فارسی

نجم الدین ایوب از ابوبیان که در مصر و دمشق سلطنت کرده ( جل. ۶۳۵ ه.ق./ ۱۲۳۸ م.- ۶۳۷ ه.ق./ ۱۲۴٠ م. ).
نیک، نیکوکار، شایسته، درخور، ضد فاسد
( اسم صفت ) ۱ - نیک نیکوکار مقابل فاسد طالح. ۲ - آن که به حقوق بندگان خدای تعالی قیام کند. ۳ - شایسته لایحق جمع: صالحین. ۴ - حدیثی که افاده مدح معتدبه کند و دور نیست که مقید و ثابت هم باشد.
ناصرالدین محمد

فرهنگ اسم ها

اسم: صالح (پسر) (عربی) (مذهبی و قرآنی) (تلفظ: sāleh) (فارسی: صالح) (انگلیسی: saleh)
معنی: شایسته و درست کار، دارای اعتقاد و عمل درست دینی، نام پیامبر قوم ثمود، نیک، خوب، درست، ( اَعلام ) ) پیامبر قوم ثمود به روایت قرآن، که چون آن قوم دعوت او را نپذیرفتند و شترش را کشتند، صاعقه ای آنان را نابود کرد، ) صالح ابن عبدالرحمان: [قرن هجری] منشی ایرانی امور مالی عراق در زمان حجاج ابن یوسف، که دفترهای حساب را از پهلوی به عربی نقل کرد، ( در اعلام ) نام پیغمبری از قوم ثمود که طبق روایات وی بر قوم ثمود نبوت می کرد، او را از فرزندان سام بن نوح نوشته اند
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم