شاهنشهی

لغت نامه دهخدا

شاهنشهی. [ هََ ش َ] ( حامص مرکب ) مخفف شاهنشاهی. پادشاهی :
بیاموز آیین دین بهی
که بیدین نه خوب است شاهنشهی.دقیقی.بر فرخی و بر مهی گردد ترا شاهنشهی
این بنده را گرمان دهی وان بنده را گرمانیه.منوچهری.چو عالم شدن خواهد ازما تهی
گدایی بسی به ز شاهنشهی.حافظ. || ( ص نسبی ) منسوب به شاهنشه :
یکی دخمه کردند شاهنشهی
یکی تخت زرین و تاج مهی.فردوسی.چوبنشست بر جایگاه مهی
چنین گفت بر تخت شاهنشهی.فردوسی.نشستی بیاراست شاهنشهی
نهاده بسر بر کلاه مهی.فردوسی.بدان کاردانی و کارآگهی
چو بنشست بر تخت شاهنشهی.نظامی.درآمد به ایوان شاهنشهی.سعدی.

فرهنگ فارسی

مخفف شاهنشاهی پادشاهی

ویکی واژه

منسوب به شاهنشاه؛ شاهنشاهی. که چون آز گردد ز دل‌ها تهی/ چه آن خاک و آن تاج شاهنشاهی «فردوسی»
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال عشقی فال عشقی فال پی ام سی فال پی ام سی فال درخت فال درخت فال ای چینگ فال ای چینگ