لغت نامه دهخدا
دانا به یک سؤال برون آرد
جهل نهفته از تو بهامونی.ناصرخسرو.چون زآنچه نداندش بپرسند سوءالی
از هول شود زائل ازو حالش و هالش.ناصرخسرو.بس حلق گشاده بخرافات و محالات
کی بسته شود سخت بدین سست سوءالی.ناصرخسرو.کلیله جواب داد که ترا بدین سؤال چکار؟ ( کلیله و دمنه ). مرد گفت : از این سؤال درگذر. ( کلیله و دمنه ). || دریوزه گری. ( ناظم الاطباء ). دریوزه و گدایی :
ابوالمظفر شاه چغانیان که برید
به تیز دشنه آزادگی گلوی سؤال.منجیک.امروز همی از سؤال نالی
وآن روز بنالی از بی سوءالی.ناصرخسرو.التماس و استدعا تا کی شما را بازخواست کنم که بر عطای من انکار نمائید و مال من از سؤال دریغ ندارید. ( جهانگشای جوینی ). خواهنده مغربی در صف بزازان حلب دیدم که میگفت ای خداوندان نعمت اگر شما را انصاف بودی یا ما را قناعت ، رسم سؤال از جهان برخاستی. ( گلستان سعدی ).
سؤال. [ س ُءْ آ ] ( ع اِ ) ج ِ سائل. ( ناظم الاطباء ).
سوال. [ س َوْ وا ] ( ع اِ ) ج ِ سال. ( ناظم الاطباء ).