سرسخت

لغت نامه دهخدا

سرسخت. [ س َ س َ ] ( ص مرکب ) پرطاقت.پرتوان. آنکه مصیبت را خواه و ناخواه تحمل کند. آنکه در بلاها و مصائب پایداری داشته باشد. || سخت مستبد برأی. که تسلیم به رأی دیگران نشود. || بی احتیاط. بی پروا. ( فرهنگ فارسی معین ).، سر سخت. [ س َ رِ س َ ]( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) صدمه سخت. ( غیاث اللغات ).
- سر سخت خوردن ؛ صدمه سخت خوردن. ( آنندراج ). صدمه و آسیب بزرگ رسیدن. ( مجموعه مترادفات ص 235 ) :
عدو از کفت گرز یک لخت خورد
ز سرسختی آخر سر سخت خورد.محمدسعید اشرف ( از آنندراج ).آن از این کوچه برد سر بسلامت بیرون
که سر سخت ز هر سنگ تواند خوردن.صائب ( از آنندراج ).

فرهنگ معین

( ~. سَ ) (ص مر. ) ۱ - لجوج . ۲ - پرطاقت .

فرهنگ عمید

۱. جان سخت، پرطاقت.
۲. لجوج.

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - لجوج . ۲ - پر طاقت پر توان . ۳ - بی احتیاط بی پروایی . یا با سر سختی . با لجاجت لجوجانه .
صدمه سخت . سر سخت خوردن

ویکی واژه

ostinato
لجو
پرطاقت.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال کارت فال کارت فال فرشتگان فال فرشتگان فال پی ام سی فال پی ام سی فال اوراکل فال اوراکل