سرتاسر

لغت نامه دهخدا

سرتاسر. [ س َ س َ ] ( اِ مرکب ، ق مرکب ) همه و تمام و مجموع. ( برهان ). سربسر. ( آنندراج ) :
بدان شهر بودیش جای نشست
همه شهر سرتاسر آذین ببست.فردوسی.مگر شاد باشیم ز اندرز اوی
که گنج است سرتاسر این مرز اوی.فردوسی.همه شهان و بزرگان و خسروان جهان
بدین دو چیز جهان را گرفته سرتاسر.فرخی.راست گفتی که دشت باغی گشت
گرد او سرو رست سرتاسر.فرخی.ناحیت مغرب و بربر سرتاسر بگرفت. ( مجمل التواریخ و القصص ).
سرتاسر خود ببین که چندی
بر سر فلکی بدین بلندی.نظامی.ز چوگان ملامت نادر آنکس روی برتابد
که در راه خدا چون گوی سرتاسر قدم گردد.سعدی ( کلیات چ مصفا ص 689 ).

فرهنگ عمید

۱. سراسر، سرتا به سر، همه.
۲. (قید ) همگی.

فرهنگ فارسی

۱ - سراسر کل : خوف عجیبی بر سرتاسر وجودش مسلط شده بود . ۲ - همه افراد جملگی جمله : نهان گشتند سر تا سر حسودان و تو بر جایی . ( سنائی ۳۱۲ )
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم