لغت نامه دهخدا
بدان شهر بودیش جای نشست
همه شهر سرتاسر آذین ببست.فردوسی.مگر شاد باشیم ز اندرز اوی
که گنج است سرتاسر این مرز اوی.فردوسی.همه شهان و بزرگان و خسروان جهان
بدین دو چیز جهان را گرفته سرتاسر.فرخی.راست گفتی که دشت باغی گشت
گرد او سرو رست سرتاسر.فرخی.ناحیت مغرب و بربر سرتاسر بگرفت. ( مجمل التواریخ و القصص ).
سرتاسر خود ببین که چندی
بر سر فلکی بدین بلندی.نظامی.ز چوگان ملامت نادر آنکس روی برتابد
که در راه خدا چون گوی سرتاسر قدم گردد.سعدی ( کلیات چ مصفا ص 689 ).