لغت نامه دهخدا
بودنی بود می بیار اکنون
رطل پر کن مگوی بیش سخون.رودکی.ترسم کآن وهم تیزخیزت روزی
وهم همه هندوان بسوزد بِسْخون.دقیقی.
سخون. [ س َ ] ( ع ص ) شوربای گرم کرده. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). خوردنی دیگرباره و گرم کرده. ( مهذب الاسماء ).
سخون. [ س ُ ] ( ع مص ) اشک گرم گریستن چشم ، یعنی محزون و غمناک شدن. ( منتهی الارب ).