لغت نامه دهخدا
گر کند یارئی مرا به غم عشق آن صنم
بتواند زدود زین دل غمخواره زنگ غم.رودکی ( از احوال و اشعارج 3 ص 1063 ).ای زدوده سایه تو ز آینه فرهنگ رنگ
بر خرد سرهنگ و فخر عالم از فرهنگ و هنگ.کسائی ( از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 282 ).بدو گفت جان را زدودن ز چیست
هنرهای تن را ستودن ز چیست ؟فردوسی.خردمند بزدود آهن چو آب
فرستاد بازش هم اندر شتاب
زدودش به دارو کز آن پس زنم
نگردد بزودی سیاه و دژم.فردوسی.ترا گفتم از دانش آسمان
زدایم دلت گر شود بدگمان.فردوسی.بیادکردش بتوان زدود از دل غم
بمصقله بتوان برد ز آینه زنگار.فرخی.چو دل به خدمت او دادی و تو را پذرفت
ز خدمت دگران دل چو آینه بزدای.فرخی.آنکه دو دست راد او بزدود
ز آینه رادی و بزرگی زنگ.فرخی.ای بار خدای همه احرار زمانه
کز دل بزداید لطفت بار زمانه.منوچهری.زنگ همه مشرق به سیاست بزدودی
زنگ همه مغرب به سیاست بزدائی.منوچهری.یکی دختر که چون آمد ز مادر
شب دیجور را بزدود چون خور.( ویس و رامین ).بسا عشقا، که نادیدن ، زدوده ست
چنان کز اصل گوئی خود نبوده ست.( ویس و رامین ).مکن بد که تا بد نباید زدود
مدر و مدوز و تو را رشته سود.اسدی.