دیوانه شدن

لغت نامه دهخدا

دیوانه شدن. [دی ن َ / ن ِ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) جنة. جنون. مس. از خرد دور گشتن. عقل از کف دادن. مجنون شدن :
دیوانه شده ست مردم اندر دین
آن زین سو باز و این از آن سو زن.ناصرخسرو ( دیوان چ تقوی ص 377 ).دیوانه شدی که می ندانی
از نقره و سیم خام زیبق.ناصرخسرو.گر همه خلق بدین اندر دیوانه شدند
ای پسر خویشتن خویش تو دیوانه مساز.ناصرخسرو.خلق دیوانه شدند از شوق او
از فراق حال و قال و ذوق او.مولوی.گر بعقلم سخنی میگویند
بیم آن است که دیوانه شوم.سعدی. || شیفته شدن :
گر دلم دیوانه شد در عشق تو عیبش مکن
بدر بی نقصان و زر بی عیب و گل بی خارنیست.سعدی.

فرهنگ فارسی

جنه . جنون .

ویکی واژه

impazzire
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم